25 بهمن
فقط دو-سه هفته دیگه مونده...چقدر حس مبهمی دارم.نمیدونم چی میشه.خدااای من.یه حس ناشناخته ای دارم.هیجان-استرس-شادی-نگرانی همه حس هارو دارم تجربه میکنم.سیسمونیاتو چیدیم.البته نه تو خونه خودمون تو خونه مامان جون.اخه اگه قرار باشه تا خرداد اسباب کشی کنیم چه بهتر که همونجا یمونن.وگرنه تو اسباب کشی از بین میرن.خیلی خوشحالم ...چون اصلا نمیخواستم وسایلتو بیارم تو این خونه.
فردا میرم سونو و برای اخرین بار تو رو سیاه سفید میبینم.بابایی هم همش میگه کی بدنیا میاد؟
خیلی بیقراره.همه میپرسن کی بدنیا میاد؟دیر نشده؟دکتر کی وقت داده؟
خیلیا دوس دارن بدونن شبیه منی یا بابا؟ اخه بابا چش و ابروش مشکیه با پوست سیاه منم روشن و چشمام سبز و موهام روشن.حالا شبیه کدوممون میشی نمیدونم.بابایی که میگه فقط چشاش شبیه تو میشه ...نمیدونم.
اینروزا همش با خوردن کمی نمک زود پاهام پف میکنه.دیگه مثل قدیما میتونم راحت پیاده روی کنم.همش پاهام و کمرم درد میکنن.
وقتی دستمو میزارم رو شیکمم ...به خصوص وقتایی که پاتو محکم فشار میدی تو شیکمم خیلی راحت پاشنتو احساس میکنم.
عزیز دلم....منتظرتیم.فقط مواظب خودت باش.این بیرون همه منتظر یه نینیه سالم و خوشگل و تپلوان.