امان از این روزای اخر
چقدر سخته این روزای اخر
خیلی دلم میخواد زودتر بیای تو بغلم .ببینمت نوازشت کنم ،بوست کنم.
همه هر روز زنگ میزنن و تو رو میپرسن.
17-18 کیلو اضافه وزن پیدا کردم و راه رفتن بدون درد شده برام ارزو.دلم فقط خواب میخواد ولی به توصیه خیلیا زیاد نمیخوابم چون بد عادت میشم و وقتی شما اومدی تا رفتن این عادت از سرم کلی زجر میکشم.
تو این دو هفته دوبار قند بابایی افتاد...دیروز که دیگه حالش بد بود شما هم خیلی ترسیده بودی و تو شیکمم جمع شده بودی ولی وقتی بابایی بعد از خوردن 6-7 تا حبه قند و اب قند چشاشو باز کرد انگار دکمه شروع شما رو هم زدن.چه حرکتهایی میکردی.!!!دیروز هرچه گشتم نتونستم قندسنج بابا رو پیدا کنم نمیدونم باز کجا گذاشته .باید پیداش کنم.
بابایی امروز رفته واسه زایمانم گل گرفته ولی اصلا نشون نداده و مستقیم برده گذاشته تو انباری.همشم میگه باید تو 5 اسفند بدنیا بیای.چون روز مهندسه و الشن(پسر عموت) تو اون روز بدنیا اومده.برات چند دست لباس دخترونه هم گرفته مامان جون سر فرصت عکساشو میزارم.
جند روز قبل رفتیم دکی و دکتر بعد معاینه گفت به خاطر پیاده روی هات لگنت 3 سانت باز شده.فکر میکردم تا روز بعدش زایمان میکنم ولی دکتر گفت معلوم نیست کی زایمان کنی الانم درست یه هفته از دکتر رفتنم گذشته و شما بیرون نیومدی.
خیلی دلم میخواد ببینمت.خیلی