پارلا سعیدیپارلا سعیدی، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
یکی شدن من و بابایییکی شدن من و بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
بابا علیرضابابا علیرضا، تا این لحظه: 43 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
مامان پریمامان پری، تا این لحظه: 30 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

دلنوشته های مامان پری

بالاخره بعد هفت سال اتفاقی اومدم نینی سایت

4مهر

سلام بعد چند وقت که از خوه دور بودم فردا میرم خونه.خیلی کار ریخته سرم خیلیییییی همه جای خونه ریخته بهم باد برم و یک هفته تمام کار کنم. از تو بگم دندونات در اوووومده دو تااااااااااذیت نشدی.تب هم نکردی.خدا رو شکر.فردا میبرمت بهداشت تا وزنتو چک کنن. غذا هم نسبتا خوب میخوری.ولی خیلی شیطونی میکنی.جوری که کلا حواست پرت میشه و یادت میره باید غذا بخوری. این هفته میریم اتلیه.یه دامن توری برات درست کردم خیلی دوسش دارم.خیلی با نمک میشی. عکساشو بعد اینکه انداختیم میزارم. راستی مریم دختر اقا رسول هم با محسن ازدواج  میکنه.(امروز خواستگاری اومده بودن) مریم خیلی محسن رو دوست داره و محسن هم برعکس.تو این مدت که نیومده بود بخاطر...
4 مهر 1394

17 شهریور

سلام گلم چند روز بود رفته بودیم مراغه.خیلی بهت خوش گذشت. متاسفانه دستتو سوزوندی!! الهی بمیرم برات.خیلی شلوغ تر شدی پسر عمو اسماعیل (امیر رضا) هم اونجا بود و کلی باهاش بازی کردی.البته اون با این که دو ماه از تو بزرگتره ولی باز تو از اون بزرگتری ماشا الله مثلا اون هنوز نمیچرخه و سعی نمیکنه تا 4 دست و پا راه بره.ولی تو خیلی راحت این کارا رو انجام میدی. تازه میخواستی باهاش بحرفی و با صدای بلند جیغ میزدی....بیچاره اونقدر ازت حساب میبرد هر وقت تو رو میدید گریه میکرد.خخخخخخ اینه دختر من....دوستتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم. کم کم داری غذای کمکی میخوری. فرنی دوست نداری و همش دلت میخواد از غذای ما بخوری. این بار قدت 68 و وزنت 9...
17 شهريور 1394

25 مرداد

امروز رفتم ازمایش دادم. هنوز واسه خونه وای فای نخریدیم. یه فرشی دیدم خیلی خوووشجله میخوام برات بگیرمش . الان داری خیلی راحت میچرخی و تکون میخوری. میخوای چهار دست و پا راه بری ولی هنوز یاد نگرفتی. اخر این ماه واکسن داری. این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای به مراقبت و اینکه کسی همش پیشت باشه نیاز داری. از بس وول میخوری این ور اون ور من به جات خسته میشم ولی برا تو خیلی لذت بخشه. خب قبول دارم تو هم از بی حرکت موندن خسته میشی . تو شیکم مامانی هم که بودی این طوری بودی. دوستت دارم.عزیزم.
25 مرداد 1394

16تیر

واکسنتو هفته قبل زدیم...خدارو شکر تب نکردی و اذیت نشدی. قراره هفته بعد واسه خونمون وای فای بگیریم اونوقت میتونم اتفاقات رو خیلی زودتر بزارم تو وبت. خیلی بلا شدیا...از بغل بابا نمیای پایین.منم که هر از گاهی میبینی و میای بغلم که اخرسر میبینم یا گشنه ای یا جات خیسه یا اینکه خوابت میاد ولی بازم موقعایی که تنهاییم و همبازیت منم خیلی خوش میگذره. شبای احیا با صدای دعای امام زاده ای که نزدیکمونه دعا میخونم . دیروز که خونه انا اینا بودیم مورچه تموم گردنتو خورده و قرمز شده لپات بزرگ شده و وقتی رو شکمت میخوابی لبات بسته نمیشه چون لپ پایینی و لپ بالاییت به دهنت فشار میارنو لبات بسته نمیشه.اون موقع هر کی تو رو میبینه فقط میخواد بخورت...
18 تير 1394

اخرین روز چهار ماهگی

دیروز برا اولین بار با تو رفتیم دریا..گلم خیلی بهت خوش گذشت کلی حال کردی به خصوص وقتی موج به پاهات میزد. اولش رفتیم تله کابین فندقلو تو اردبیل بابا جون با حسین اقا (شوهر عمه معصومه ) ماشینا رو برداشتن و رفتن پایین تله کابین اخه ما نمیدونستیم که تله کابین میرسه گردنه حیران.تصمیم گرفتیم بریم استارا ... و رفتیم کلی اب تنی کردی خانوم خوشگله من ساعت 12.30 هم رسیدیم خونه. پس فردا وقت واکسنته عزیز دلم ...الهی قربونت برم.دلم نمیاد ولی برا سلامتیت واجبه و ضروری.ان شا الله که دردت نمیاد و زودی خوب میشی.
6 تير 1394

اولین برگشتن

چند روزی بود که همش میخواستی برگردی ولی نمیتونستی ...امروز پیشرفت کردی قربونت برم...کلا برگشتی و روی شکم خوابیدی کلی خوشحال شدم. چند روز دیگه واکسن داریو نگران اینم که دوباره تب کنی و اذیت بشی...قربونت برم.ایشا الله که چیزی نشه. دیروز برده بودمت بازار و پیراهن لی و قارچی رو تنت کرده بودم هر کی رد میشد یه نگاهی بهت میکرد و باهات حرف میزد ...همشون میگفتن چه دختر نازی... همشون میگفتن ماشاالله  چشت دوباره عفونت کرده بازم بردیم دککی و حرفای قبلی رو گفت...قطره رو دوباره ادامه میدم و بازم چشاتو فشار میدم تا چرکش خالی شه.
1 تير 1394