پارلا سعیدیپارلا سعیدی، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
یکی شدن من و بابایییکی شدن من و بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
بابا علیرضابابا علیرضا، تا این لحظه: 43 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
مامان پریمامان پری، تا این لحظه: 30 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دلنوشته های مامان پری

بالاخره بعد هفت سال اتفاقی اومدم نینی سایت

چهل روزگی

سلاااااااام گلم امروز 40 روزگیت تموم میشه و من خوشحالم... از بابت خیلی چیزها خوشحالم... امروز بردیمت کنترل پارلای من تو 40 روزگی : وزن 5000 گرم قد:54 سانت خیلی خوشگل شده بودی با لباسای صورتیت...خانومه خیلی ازت تعریف کرد. چند روزیه که بابا درگیر پیدا کردن یه خونه جدید برا خریده...و ان شا الله فردا نصف پول خونه رو میدیم. از قدم خوش تو و کمک خداست...خدارو شکرت  
16 فروردين 1394

یه خاطره جالب

دو سه روز قبل مهمون داشتم ...ساعت 2 شب رفتن و من که خیلی خسته بودم گذاشتم تا کارامو صبح انجام بدم.صبح شما هم بیدار بودی و همش سرمو مشغول خودت کرده بودی بخاطر همین بابایی شما رو برد خونه مامان جون تا من نیم ساعته کارامو بکنم و منم برم خونه عزیز.خلاصه بعد نیم ساعت که کارام تموم شد و منم اومدم پیش شما.تو بغل عزیز بودی و تا صدامو شنیدی شروع کردی گریه کردن...اونم چه گریه کردنی!!! همین که بغل کردمت اروم گرفتی و با چشات منو نگاه میکردی...خیلی مظلوم شده بودی واسه همین خیلی دلم گرفت...تو نمیتونی دوریه منو تحمل کنی اما من....الهی برات بمیرم.همون جا قسم خوردم که دیگه تنهات نزارم.فدای چشات بشم.  
9 فروردين 1394

یک ماهگی

عزیزکم یه ماهه که به زندگی دو نفره من و بابایی وارد شدی... یه ماهه که زندگیمونو شیرین تر کردی. یه ماهه که هر روز و هر شب به امید تو دارم نفس میکشم. و یه ماهه که به خاطر حضورت تو زندگیم هر لحظه هزاران بار خدا رو شکر میکنم. عسلکم هر روز بیشتر از دیروز و هر لحظه هزاران بار بیشتر از لحظه قبل دوستت دارم.
9 فروردين 1394

شاهکارهای پارلا خانوم

پارلا خانوم حسابی شلوغ شدی...امروز صبح یهویی اونقدر پی پی کردی که پوشکت تاب نیاورد و شلوار و تشکت هم کثیف شد...الانم دوباره پی پی کردی و شلوارت بازم کثیف شد قبلا دفعات پی پی کردنت زیاد بودن ولی مقدارش کم بود ولی الان در طول روز فقط 3 بار پی پی میکنی اونم در حد المپیک....تازه شم بعد باز کردن پوشکت یهویی ادرار کردی و دوباره همه جا رو زدی به هم ... خوب شد که زیر اندازت زیرت بود وگرنه فرشو کثیف میکردی ای بلاااااااااااا
25 اسفند 1393

۶ اسفند

بدنیا اومدی..... عزیزم دخترم نفسم بدنیا اومدنت مبارک. الان که اینارو مینویسم پیشم خوابیدی فدای چشای معصومت بشم. با اینکه نامردی کردی و فتوکپیه باباتی بازم برات میمیرم. دخترم تو چهارشنبه ۶ اسفند ساعت۶:۳۸ دقیقه صبح تو بیمارستان محلاتی تبریز  با وزن ۳۱۰۰ گرم و قد ۵۰ سانت به صورت طبیعی بدنیا اومدی. الهی فدات بشم که مامانی رو اذیت نکردی و کل زایمان ۶ ساعت طول کشید.البته این راحتی رو مدیون پیاده روی ها و ورزش ها و کمک خدا هستم.ماما‌کلی تعریف کرد که زایمانت خیلی راحت بود.افرین به تو. زندایی مهناز هم خدا خیرش بده خدا عاقبت بخیرش کنه اخه اونم خیلی خیلی کمکم کرد و تو لحظات اخر منو رسوند بیمارستان.اخه وقتی تو خونه ای درد کشیدنا را...
13 اسفند 1393

امان از این روزای اخر

چقدر سخته این روزای اخر  خیلی دلم میخواد زودتر بیای تو بغلم .ببینمت نوازشت کنم ،بوست کنم. همه هر روز زنگ میزنن و تو رو میپرسن. 17-18 کیلو اضافه وزن پیدا کردم و راه رفتن بدون درد شده برام ارزو.دلم فقط خواب میخواد ولی به توصیه خیلیا زیاد نمیخوابم چون بد عادت میشم و وقتی شما اومدی تا رفتن این عادت از سرم کلی زجر میکشم. تو این دو هفته دوبار قند بابایی افتاد...دیروز که دیگه حالش بد بود شما هم خیلی ترسیده بودی و تو شیکمم جمع شده بودی ولی وقتی بابایی بعد از خوردن 6-7 تا حبه قند و اب قند  چشاشو باز کرد انگار دکمه شروع شما رو هم زدن.چه حرکتهایی میکردی.!!!دیروز هرچه گشتم نتونستم قندسنج بابا رو پیدا کنم نمیدونم باز کجا گذاشته .بای...
3 اسفند 1393

اینم چند تا شعر بچگونه واسه نینیه خوشملم:

مادر بزرگ وقتی اومد خسته بود چارقدشو دور سرش بسته بود صدای کفشش که اومد دویدم دور گلای دامنش پریدم بوسه زدم روی لپاش تموم شد خستگی هاش . . *****************      ای زنبور طلایی      نیش می زنی بلایی پاشو پاشو بهاره گل وا شده دوباره پاشو پاشو بهاره گل وا شده دوباره  ای زنبور طلایی  نیش می زنی بلایی پاشو پاشو بهاره  عسل بساز دوباره پاشو پاشو بهاره  عسل بساز دوباره ********************* و چندتا شعر ترکی: بالاما قربان ایلانلار، بالام ناواخ دیل آنلار بالاما قربان ...
25 بهمن 1393

25 بهمن

فقط دو-سه هفته دیگه مونده...چقدر حس مبهمی دارم.نمیدونم چی میشه.خدااای من.یه حس ناشناخته ای دارم.هیجان-استرس-شادی-نگرانی همه حس هارو دارم تجربه میکنم.سیسمونیاتو چیدیم.البته نه تو خونه خودمون تو خونه مامان جون.اخه اگه قرار باشه تا خرداد اسباب کشی کنیم چه بهتر که همونجا یمونن.وگرنه تو اسباب کشی از بین میرن.خیلی خوشحالم ...چون اصلا نمیخواستم وسایلتو بیارم تو این خونه. فردا میرم سونو و برای اخرین بار تو رو سیاه سفید میبینم.بابایی هم همش میگه کی بدنیا میاد؟ خیلی بیقراره.همه میپرسن کی بدنیا میاد؟دیر نشده؟دکتر کی وقت داده؟ خیلیا دوس دارن بدونن شبیه منی یا بابا؟ اخه بابا چش و ابروش مشکیه با پوست سیاه منم روشن و چشمام سبز و موهام روشن.حالا شب...
25 بهمن 1393