پارلا سعیدیپارلا سعیدی، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
یکی شدن من و بابایییکی شدن من و بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
بابا علیرضابابا علیرضا، تا این لحظه: 43 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
مامان پریمامان پری، تا این لحظه: 30 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دلنوشته های مامان پری

بالاخره بعد هفت سال اتفاقی اومدم نینی سایت

درد و دلم با خدا

وقتی فهمیدم باردارم نه هفتم بود .الان تو ماه نهم هستم.وقتی فکر میکردم این نه ماه کی تموم میشه قلبم میگرفت. قدیمیا میگفتن تا چشم رو هم بزاری تموم میشه.واقعا هم اون طوری بود.اصلا نفهمیدم نه ماه کی شروع شد کی تموم شد.!!! راستش از خدا دلگیرم.از اینکه سیسمونیا هنوز اماده نیستن یعنی امادن ولی هنوز نیاوردیم.بعضی وسایلشم که کمه.هر وقت خواستیم بیاریم یه اتفاقی افتاد و نشد. خدایا دلم بدجور گرفته...اخه چرا اینطوری میکنی؟ اولین بار کمر علی گرفت و مجبور شدیم یه هفته صبر کنیم.بعدش امتحاناش شروع شد و این اون هفته کرد.بار دوم که خواستیم بیاریم نیسان بابا بزرگ تصادف کرد و سر علی به اون مشغول شد.که خودش یه ماه طول کشید.بعدشم که بارش برف و فوت بابای ا...
12 بهمن 1393

35 هفته

امروز اولین روز هفته 35 بود.دیگه کم کم دارم خودمو برا اومدنت اماده کنم.امروز وسایل کوچیکتو اوردیم ...فقط موند وسایل بزرگ یعنی تخت و کمدات. وسایل کوچیکتم اوردم که لیست بگیرم و نقص ها رو پیدا کنیم.ساکتو که میخواستم ببندم متوجه شدم خیلی چیزارو هنوز نخریدیم.مثل پوشک عزیزم  لگد زدنات ...حرکاتت قند تو دلم اب میکنه.اینکه این حرکات تا چند هفته دیگه تموم میشه غمگین میشم. گل من امروز برا عکاسی رفته بودیم که نشد...موند برا چهار شنبه راستی ...خیلی سنگین شدم ، وقتی میخوام زیاد راه برم کف پاهام و کمرم درد میکنه...تا اون حدی که دیگه وقتی پامو میزارم زمین نفسم قطع میشه. هفته دیگه میرم سونو ...سونوی اخر...میخوام سونوگرافی پیدا کنم که ع...
11 بهمن 1393

6 بهمن/هفته 34

سلام عزیزکم کلی ملب نوشته بودم دیروز یه ان دستم خورد اینترنت قطع شد توجه نکردم و به نوشتن ادامه دادم.میخواستم اول کانکت شم بعد ثبت مطلب رو بزنم که برعکس شد و تموم نوشته هام به رحمت ایزدی رفت.:( امروز با مامان جون میریم خرید .کلی وسایل باید بخریم...راستی حرکاتت ماشالله خیلی سریعتر و بیشتر شده و اینکه اصلا به این فکر نمیکنی که تو شیکم مامانی هستی همش لگد میزنی و کل وجودتو تکون میدی بعضی وقتا هم انگار یکی داره قلقلکت میده چنان راست میشی و اینور اونور میکنی که نگو.... هیچکس نمیتونه چیزی برات بگیره همه میگن یه بار دیگه برو سونو ببین دقیقا جنسیتش چیه.!!!کار مارو ببین.تو ماه نهم هستم اما جنسیت بچه رو دقیق نمیدونم.سیسمونیا رو هنوز نچیدیم......
6 بهمن 1393

بدون عنوان

امروز پنجشنبه و فردا هفته 33 تموم میشه...یعنی فقط 5 هفته دیگه برای دیدنت مونده.... نفس مامان و بابا...تو هم مثل ما هیجان زده ای ایا؟؟؟
2 بهمن 1393

1 بهمن

عزیزم سلام خوبی مامانی؟ چند روز بود حسابی حرکاتت کم شده بود و من خیلی نگران ....ولی امروز با کلی حرکت فهمیدم سالمی .وقتی هم که تو نت داشتم میگشتم فهمیدم کاهش حرکاتت طبیعیه چون دیگه ماشالله بزرگ شدی و جای زیادی برای حرکت نداری. راستش هنوزم باورم نمیشه که دارم مامان میشم.وقتی حرکاتتو میبینم و حس میکنم احساس غریبی دارم.نمیدونم چطوری توصیف کنم.!!!چیزی که میبینی هست ولی نمیتونی باور کنی که هست.احساسمو شاید مادرا بفهمن. دیشب بابایی و مامان جون با هم رفتن تهران و من و دایی پیمان و باباجون تو خونه تنهاییم.خیلی دلم تنگیده براشون. اگه خدا بخواد فردا برمیگردن.برا امتحان بابایی رفتن .خدا کنه بابایی قبول شه تو کارشناسی دادگستری.خیل دلش میخواد...
2 بهمن 1393

اغاز هفته33

از فردا هفته 33 شروع میشه و یه هفته به تولدت نزدیکتر میشیم. امروز دوست قدیمیم رو دیدم .اون تازه پسرشو بدنیا اورده.بهم گفت موقع زایمانت اصلا نترس و گریه نکن.من همیچنین اشتباهی کردم و خیلی درد کشیدم.فقط تا میتونی ارامشتو حفظ کن .(چی بگم والله ....تا ادم اون لحظات رو تجربه نکنه نمیدونه واقعا چه عکس العملی خواهد داشت} این روزا افقی شدی تو شیکمم.!!!مامان جوون میگه منم تو شیکم اون همچین حالتی داشتم.خیلی جالبه که از یه طرف سرت بیرون میاد بعد که سرت میره تو پاهات  از اونم طرف میاد بالا. وااای که وقتی میخوای شلوغی کنی پدر مامانو در میاری.پاهاتو فشار میدی تو کلیه هام و خودتو تیر میکشی.بعدش زود جمع میشی. و دوباره از نو. اتاقت اماده وسا...
26 دی 1393

20 دی

هفته 32 شروع شد. امروز برات یه ذفتر خاطرات گرفتم که وقتی خواستم برات نامه بنوسم در اون نوشته باشم و برات نگه دارم.خیلی رمانتیکه تازه میخوام برات البوم کودک هم بگیرم...اتاقت تقریبا امادهست تا وسایلت بیان .ولی متاسفانه تا  5 بهمن نمیتونه هیچ کاری کنه چون امتحاناتش واقعا سخته و پشت سر هم افتاده ولی همین که بالاخره تموم شده خودش کلی هیجان اوره.  
20 دی 1393

18 دی ماه

این هفته هم دارم تموم میشه  خیلی دلم میخواست به خونه جدید بریم ولی خب نشد. ..احتمالا تابستون سال دیگه تو خونه جدیدمون باشیم.کارهای تمیز کردن اتاق و اماده کردنش برای ورود کمد و تخت نفس خانوم ادامه داره هفته دیگه واسه کنترل میرم...شما خانومی وقتی اهنگ برات باز میکنم چنان اداهایی در میاری که نگو...عاشقتم یا مثل وقتی شبه و همه جا خاموشه یهو چراغ موبایلو میندازم روت ....نمیدونم نور و دوست داری یا بدت میاد ولی به هر حال درست زیر جایی که پر نوره میای و بدون هیچ حرکتی همونجا منتظر میینی.. اینجاست که از ته دلم میگم تبارک الله احسن الخالقین. به اصرار بابا چند روزه که سوره یوسف میخونم رو سیب و ناشتا میخورم...قیافت واسه بابایی مه...
18 دی 1393

5 دیماه

سلام فردا وارد هفته 30 میشم. خیلی هیجان زدم ....روزای رسیدن به تو و بغل کردنت هی داره کمتر میشه و با سرعت برق در حال گذره. امروز مهمونی اقاجون بود که از مکه اومده.جات خالی کلی سوپ خوردم. ماشالله اینروزا اصلا اروم و قرار نداری و همش در حال تحرکی.الان که دارم اینا رو مینویسم همش داری وول میخوری. دیروزم رفتیم بابابایی دکی.دکی مهربوم امپول رگام رو نوشت تو نسخم ولی نتونستیم بخریم چون تایید نشد. کلی بابابایی پیاده روی کردیم. اینروزا عضق منو بابایی خیلی بیشتر شده و البته قدم خیر شما دختر گلم و صد البته به لطف خدای خیلی خیلی مهربون.
5 دی 1393