پارلا سعیدیپارلا سعیدی، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
یکی شدن من و بابایییکی شدن من و بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
بابا علیرضابابا علیرضا، تا این لحظه: 43 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
مامان پریمامان پری، تا این لحظه: 30 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

دلنوشته های مامان پری

بالاخره بعد هفت سال اتفاقی اومدم نینی سایت

روز مرد

سلام گلم امروز رفته بودیم تفریح با خاله زهرا اینا و انا کلی از اونجا گیاه چیدیم و اش پختیم.خیلی خوشمزه شده بود.جات خالی بخاطر باد تو تو چادر مونده بودی.و منم کلی تیپم ریخته بود بهم واسه همین عکس ننداختیم. امروز همش قو مکردی.انگار تو هم از اینکه اومدی گردش خوشحال بودی. الان تو خونه مامان جون ایناییم.و تو بغل مامان جونی و همش داری گریه میکنی. انگار خسته ای.  عزیز دلم خیلی دوستت دارم.فردا میرم برات لباس بگیرم.البته اگه پیدا کنم.چون خیلی وسواس دارم تو انتخاب لباس برات.در ثانی بعضی لباس ها خیلی خیلی گرون قیمت اند(قیمتاشون کاذبه)...خب من برم.  
12 ارديبهشت 1394

8اردیبهشت

واکسنتو زدیم خدارو شکر تب نکردی...ولی خیلی اذیت شدی.همش بیحال بودی و تکون دادن پات گریه میکردی. الهی بمیرم.اخه اینا واسه سلامتیه خودته پارلا جونم :تو دلت به خدا نزدیکه ازت میخوام واسه یکی از دوستام که یه نینی میخواد یه نینیه خوشمل و سالم بده.امین. راستی لباسات کوچیک شدن و باید یه سری لباس راحت برات بگیرم. این دفعه که واسه کنترل رفتیم قدت:58 و وزنت:6 کیلو شده بود.ماشالله به دخملی من. راستی خنده هات خیلی بیشتر شده.همشم داری زبونتو میاری بیرون. اینم یه عکس دیگه از شما خانومی ...
8 ارديبهشت 1394

6 اردیبهشت...واکسن دو ماهگی

فردا واکسن دوماهگی داری....خیلی میترسم.اخه وقتی به تو واکسن بزنند انگار دارن به قلب من سوزن میکنن...الان نصف شبه و تو اروم خوابیدی داری خواب خوب میبینی ...چون همش داری میخندی. ولی من...خواب به چشام نمیاد. الهی فدات بشم تو این روزا کم کم داری به حرفامون عکس العمل نشون میدی و میخندی. امروز کلی باهات بازی کردم.همش نینانای میگفتم و تو هم دستاتو تکون میدادی.بعدش باهات حرف زدم و کلی خندیدی... دست و پاتو که تکون میدی ادم دلش ضعف میره برات خدایا هیچ وقت لب بچمو بی لبخند نزار...همیشه یار و یاورش باش.آمیـــــــــــــــن
6 ارديبهشت 1394

چهل روزگی

سلاااااااام گلم امروز 40 روزگیت تموم میشه و من خوشحالم... از بابت خیلی چیزها خوشحالم... امروز بردیمت کنترل پارلای من تو 40 روزگی : وزن 5000 گرم قد:54 سانت خیلی خوشگل شده بودی با لباسای صورتیت...خانومه خیلی ازت تعریف کرد. چند روزیه که بابا درگیر پیدا کردن یه خونه جدید برا خریده...و ان شا الله فردا نصف پول خونه رو میدیم. از قدم خوش تو و کمک خداست...خدارو شکرت  
16 فروردين 1394

یه خاطره جالب

دو سه روز قبل مهمون داشتم ...ساعت 2 شب رفتن و من که خیلی خسته بودم گذاشتم تا کارامو صبح انجام بدم.صبح شما هم بیدار بودی و همش سرمو مشغول خودت کرده بودی بخاطر همین بابایی شما رو برد خونه مامان جون تا من نیم ساعته کارامو بکنم و منم برم خونه عزیز.خلاصه بعد نیم ساعت که کارام تموم شد و منم اومدم پیش شما.تو بغل عزیز بودی و تا صدامو شنیدی شروع کردی گریه کردن...اونم چه گریه کردنی!!! همین که بغل کردمت اروم گرفتی و با چشات منو نگاه میکردی...خیلی مظلوم شده بودی واسه همین خیلی دلم گرفت...تو نمیتونی دوریه منو تحمل کنی اما من....الهی برات بمیرم.همون جا قسم خوردم که دیگه تنهات نزارم.فدای چشات بشم.  
9 فروردين 1394

یک ماهگی

عزیزکم یه ماهه که به زندگی دو نفره من و بابایی وارد شدی... یه ماهه که زندگیمونو شیرین تر کردی. یه ماهه که هر روز و هر شب به امید تو دارم نفس میکشم. و یه ماهه که به خاطر حضورت تو زندگیم هر لحظه هزاران بار خدا رو شکر میکنم. عسلکم هر روز بیشتر از دیروز و هر لحظه هزاران بار بیشتر از لحظه قبل دوستت دارم.
9 فروردين 1394

شاهکارهای پارلا خانوم

پارلا خانوم حسابی شلوغ شدی...امروز صبح یهویی اونقدر پی پی کردی که پوشکت تاب نیاورد و شلوار و تشکت هم کثیف شد...الانم دوباره پی پی کردی و شلوارت بازم کثیف شد قبلا دفعات پی پی کردنت زیاد بودن ولی مقدارش کم بود ولی الان در طول روز فقط 3 بار پی پی میکنی اونم در حد المپیک....تازه شم بعد باز کردن پوشکت یهویی ادرار کردی و دوباره همه جا رو زدی به هم ... خوب شد که زیر اندازت زیرت بود وگرنه فرشو کثیف میکردی ای بلاااااااااااا
25 اسفند 1393