پارلا سعیدیپارلا سعیدی، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
یکی شدن من و بابایییکی شدن من و بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
بابا علیرضابابا علیرضا، تا این لحظه: 43 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
مامان پریمامان پری، تا این لحظه: 30 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

دلنوشته های مامان پری

بالاخره بعد هفت سال اتفاقی اومدم نینی سایت

اغاز هفته33

از فردا هفته 33 شروع میشه و یه هفته به تولدت نزدیکتر میشیم. امروز دوست قدیمیم رو دیدم .اون تازه پسرشو بدنیا اورده.بهم گفت موقع زایمانت اصلا نترس و گریه نکن.من همیچنین اشتباهی کردم و خیلی درد کشیدم.فقط تا میتونی ارامشتو حفظ کن .(چی بگم والله ....تا ادم اون لحظات رو تجربه نکنه نمیدونه واقعا چه عکس العملی خواهد داشت} این روزا افقی شدی تو شیکمم.!!!مامان جوون میگه منم تو شیکم اون همچین حالتی داشتم.خیلی جالبه که از یه طرف سرت بیرون میاد بعد که سرت میره تو پاهات  از اونم طرف میاد بالا. وااای که وقتی میخوای شلوغی کنی پدر مامانو در میاری.پاهاتو فشار میدی تو کلیه هام و خودتو تیر میکشی.بعدش زود جمع میشی. و دوباره از نو. اتاقت اماده وسا...
26 دی 1393

20 دی

هفته 32 شروع شد. امروز برات یه ذفتر خاطرات گرفتم که وقتی خواستم برات نامه بنوسم در اون نوشته باشم و برات نگه دارم.خیلی رمانتیکه تازه میخوام برات البوم کودک هم بگیرم...اتاقت تقریبا امادهست تا وسایلت بیان .ولی متاسفانه تا  5 بهمن نمیتونه هیچ کاری کنه چون امتحاناتش واقعا سخته و پشت سر هم افتاده ولی همین که بالاخره تموم شده خودش کلی هیجان اوره.  
20 دی 1393

18 دی ماه

این هفته هم دارم تموم میشه  خیلی دلم میخواست به خونه جدید بریم ولی خب نشد. ..احتمالا تابستون سال دیگه تو خونه جدیدمون باشیم.کارهای تمیز کردن اتاق و اماده کردنش برای ورود کمد و تخت نفس خانوم ادامه داره هفته دیگه واسه کنترل میرم...شما خانومی وقتی اهنگ برات باز میکنم چنان اداهایی در میاری که نگو...عاشقتم یا مثل وقتی شبه و همه جا خاموشه یهو چراغ موبایلو میندازم روت ....نمیدونم نور و دوست داری یا بدت میاد ولی به هر حال درست زیر جایی که پر نوره میای و بدون هیچ حرکتی همونجا منتظر میینی.. اینجاست که از ته دلم میگم تبارک الله احسن الخالقین. به اصرار بابا چند روزه که سوره یوسف میخونم رو سیب و ناشتا میخورم...قیافت واسه بابایی مه...
18 دی 1393

5 دیماه

سلام فردا وارد هفته 30 میشم. خیلی هیجان زدم ....روزای رسیدن به تو و بغل کردنت هی داره کمتر میشه و با سرعت برق در حال گذره. امروز مهمونی اقاجون بود که از مکه اومده.جات خالی کلی سوپ خوردم. ماشالله اینروزا اصلا اروم و قرار نداری و همش در حال تحرکی.الان که دارم اینا رو مینویسم همش داری وول میخوری. دیروزم رفتیم بابابایی دکی.دکی مهربوم امپول رگام رو نوشت تو نسخم ولی نتونستیم بخریم چون تایید نشد. کلی بابابایی پیاده روی کردیم. اینروزا عضق منو بابایی خیلی بیشتر شده و البته قدم خیر شما دختر گلم و صد البته به لطف خدای خیلی خیلی مهربون.
5 دی 1393

شب یلدا مبارک

سلاااااام عزیزم امروز اخرین روز پایییزه و شب یلداست... مامانی تو خونه مامان جونه و میخواد بترکونه میخوام واسه امشب بورک گوشت و پاناکوتای انار درست کنم. کاش عزیز هم اینجا بود تا هنر نمایی عروسشو ببینه ...ولی حیف که اونا مراغن....منم تصمیم گرفتم که عکس خوردنی ها رو بگیرم و اینجا بزارم. تا همه ببینن. راستی عزیزم...خسته که نشدی ...امروز کلی پیاده روی کردیم با دایی جون. کل وسایل لازمو خودم گرفتم.چون نمیخواستم تو خونه بمونم. راستش از اینکه بمونم خونه و هیچ جا نرم و مثل سوسولا رفتار کنم هیچ خوشم نمیاد.میخوام تو هم مثل من باشی همیشه سرحال البته به لطف خدا. خب دیگه پاشم برم کارامو بکنم چون خیلی کار برا شب دارم.اول باید دس...
30 آذر 1393

29 اذر اولین روز 29 هفتگی

امروز اولین روز 29 هفتگیه...یعنی 7 ماهگی رو تموم کردم  و وارد ماه هشت شدم. مانتوم  شستم و از اونجا که هیچ مانتویی تنم نمیشه موندم خونه. بابایی هم رفت ببینه میتونه امپول رگام بگیره یا نه؟وااااااااااای که چقدر از امپول میترسم!! اگه فقط میخواستم یدونه بچه داشته باشم هیچ وقت امپول نمیزدم ولی به خاطر بچه های دیگم مجبورم که بزنم. یعنی بنظرت گل مامان، میتونم من امپول بزنم؟خیلی زشت میشه مث بچگیا با دیدن امپول حالم عوض شه و الفرار... این روزا لگدات با اینکه خیلی محکمتر شده ولی خیلیم بهم میچسبه...بعضا مثل همین شکلکه از جام میپرم با لگدات  خیلی دوستت دارم گلم.به خدا میسپارمت. ...
29 آذر 1393

27 اذر

28 هفتگی هم داره یواش یواش تموم میشه.وقتی تازه فهمیده بودم که باردارم(وقتی 9 هفته باردار بودم.) فکر میکردم اوووووووووف چقدر طول میکشه !!! ولی این مدت مثل یه چشم به زدن گذشت و الان دارم هفت ماهگی رو تموم میکنم . امروز یاد روزایی افتادم که تو پیشمون نبودی ، به قول بابا ادم یادش میره که چه جوری گذشتن اون روزا. حقیقت زندگی که بعضی وقتا تلخ و بعضی وقتا شیرینه اینه که زمان رفته دیگه برنمیگرده.حتی نمیتونی یه دقیقه از اون وقتا رو برگردونی و دوباره تجربشون کنی.چه روزایی گذروندیم هممون تو زندگیمون.بعضی روزا که یادمون میان آه ازز نهادمون برمیخیزه و با یاد اوری بعضی روزا بی اختیار لبخند رو لبامون میشینه.حسرت میخوریم که چرا قدر خیلی از روزا رو ندون...
27 آذر 1393

26 اذر

سلام عزیزم. تقریبا دو ماه و نیم دیگه بدنیا میای و میتونم یه دل سیر بغلت کنم. ماه دیگه یعنی دی ماه  4 تا بچه جدید به جمع فامیل میان...و فقط تویی که اسفند ماه بدنیا میای. برای همه زنای دنیا آرزو میکنم تا طمع مادر شدنو بچشند.حسی که شیرینیش تو هیچ چیز دیگه ای نیست. راستی چند تا عکس گیفت میزارم میخوام یکی از اونا رو انتخاب کنم و واسه تولدت درست کنم.     ...
26 آذر 1393

25 اذر

نمیدونم این دیگه چه قسمتیه که من دارم... اولش میگن پسری بعدش میگن نه اصلا امکان نداره %100 دختره!!! واسه دختر بودن  یا پسر بودن اصلا ناراحت نیستم ...واسه این ناراحتم که الان این همه لباس پسرونه رو چیکار کنم من الان؟ خوب شد زیاد اسباب بازی پسرونه نگرفتم.فقط یدونه ماشین گرفتم. اینا همشون دیروز اتفاق افتاد...پریروز کمر بابایی یهوویی گرفت و عین فلجا شد.دیگه نمیتونست رو پاهاش راه بره و کلا خیلی اذیت شد.بردیمش با مامان بزرگ و عمو بیمارستان و اونجا امپول متوکاربامول زدن ولی انگار نه انگار دیروز هم حالش زیاد خوب نبود ولی با کلی پماد و اتو کشیدن رو کمرش تونست یواش یواش راه بره. امروز خدا رو شکر خیلی بهتر شده .دیروز از یه ...
25 آذر 1393

20 اذر

سلام عزیز دلم خوبی مامانی؟ اولش ازت گلایه دارم...چرا وقتی من دستمو روت میزارن تکوناتو خیلی ارومتر میکنی ولی وقتی بابایی دستشو روت میزاره نمیدونی چیکار کنی؟یعنی اینقدر نیومده بابایی شدی؟؟ دیروز زنگیدن و گفتن تخت و کمدت امادست انشالله بعد تعظیلات میریم و میاریمشون. اگه هم خدا بخواد فردا عصر میریم مراغه پیش عمه اینا و مامان بزرگت.شنبه همه برمیگردیم تبریز و یکشنبه کلی کار.اول اینکه ناشتا کلی باید ازمایش بدم دوم سونوگرافیه سوم تحویل گرفتن تخت و کمدته چهارم سر زدن به مغازه سیسمونی فروشیه و وووووووووووووو فرشته مهربونم همیشه پیشمون بمون.هنوز نیومده همه دلبستت شدن.الهی من قربونت بشم. بابایی که افتضاح حس پدریش گل کرده  همش...
20 آذر 1393